✿ بازم واکسن ✿
سلام عزیزکم ...
روز دوشنبه خونه مامان جون اینا روضه بود و شما اولش روی پای مامان جونی خوابیده بودی ولی بعد که بیدار شدی شروع کردی به گریه کردن.فکر کنم از اون همه جمعیت سیاه پوش ترسیدی قربونت برم...ما هم رفتیم طبقه ی بالا که آروم شدی و ازت چنتا عکس گرفتم... ناز گلم این لباسی که تنته از مشهد برات خریده بودیم و خیلی هم بهت میومد عزیزم چون خوشگلی هرچی میپوشی بهت میاد و نازتر میشی...الهی فدات بشم
فردای اونروز هم وقت واکسنت بود با بابایی رفتیم بهداشت و اول که آمپول زدن نفهمیدی ولی بعدش شروع کردی به گریه فدات بشم خیلی درد کشیدی...
از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان جونی(مامان مامانی). و دردای شما رفته رفته بیشتر میشد و خدا رو شکر تب نداشتی آخه استامینوفن میدادم بهت ولی پات خیلی درد میکرد و ورم کرده بود شب هم موندیم آخه من که تنها نمیتونستم نگهت دارم واقعا به کمک مامان جونی خیلی احتیاج داشتم و اونشب هم واقعا اذیت شدیم فقط یا توی بغلمون خوابیدی یا روی پاهامون.این دفعه واکسن خیلی برات بد زدن.آخه دفعه ی قبل به دو تا پاهات زدن تا عصر خوب شدی ولی این دفعه یکی از پاهات بود دو روز طول کشید تا حالت سر جاش بیاد خوشگلمممم...
وزن این ماهت 5 کیلو 650 گرم.دور سر نازت 40.قدت 63
فدای اشکات بشم عزیزم
عزیزم مامان بزرگ بابایی برات این حوله رو به مناسبت اولین مسافرتت کادو آوردن دستشون درد نکنه
این عروسک خوشگل هم دایی بابایی برات از مکه سوغاتی آورده دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن.